برای خدا
به نام خدا
دستور عقب نشینی دادن
بر نمی گشت
با اصرا و التماس هم نشد
به اجبار آوردیمش
گریه می کرد
می گفت:
جواب امام رو چی بدیم!
بچه هامون جوون شدن
جوونامون پیر شدن
پیرامون مُردن...
باز هم نیومدی!
قصه ی تلخ غروب جمعه ها آنقدر برایم تکرار شده که عادت کرده ام
دیگر دلم برایت تنگ نمی شود.
یاد جمعه هایی بخیر که صبح زود در دلم ظهور می کردی و تمام روز بی تاب حضورت می شدم.
لذت سوزش آن ناله ی ندبه هنوز یادم هست؛
عزیز علیِّ ان ابکیک و یخذلک الوری
به جان مادرت دوستت دارم!
به حضرت عباس دیگه کلافه شدم؛
آخه من دردمو به کی بگم؟!
گفتم شاید توی این دنیای مجازی یه صاحب نفسی، چیزی پیدا بشه به دعای ما آمین بگه، شاید خدا نجاتمون داد.
خدارو چه دیدی!
من با صدای بلند دعا می کنم شما هم با صدای بلند آمین بگین!همه با هم
خدایا شر صدا و سیمای این جوری را از سر ملت ما کم و کوتاه بفرما!
(البته اگه قابل هدایت نیستن، که نیستن)
به نام خدا
باز پیراهن پاره ی خونین را سخت در سینه فشرد!
گذاشت تا قطره های اشک خوب همه ی بالینش را عطر خاطره بپاشد،...
انگار همین دیروز بود؛
او می دوید و من می دویدم...
یازینب
به نام خدا
می گفت:داداشم سیزده سالش بود که رفت جبهه،
تو وصیت نامش نوشته بود: برام پنجاه هزار تومن ردّ مظالم بدید!
ازش که می پرسیدیم: تو که همش جبهه بودی؟!!
جواب درست و حسابی نمی داد.
بعدها به خواهرم گفته بود:
برای شناسایی که به خاک عراق می رفتیم، بعضی وقت ها مجبور می شدیم
از زمین های مردم رد بشیم، نمی خوام حق الناس داشته باشم!
نوزده سالگی تو مرصاد شهید شد.
فرمانده ی دلیر لشکر 17 علی ابن ابی طالب علیه السلام
سردار سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین الدین
..........
نام مهدی را باید در عرش نوشت
آن جا که فاصله معنی ندارد.
به نام خدا
روزهای کودکی و یه خورده هم نوجوانی من هم زمان بود با ایام خوش جهاد در راه خدا (چقدر این اسم قشنگه، جهاد در راه خدا)
من یادم میاد وقتی بازار خبرهای خوش شهادت داغ بود.
یادمه روزهایی رو که سر کوچمون حجلهی شهید میگذاشتن
و چقدر اونروزها کوچمون بوی خدا میداد.
یادم میاد وقتی صدای قرآن و نوای خوش حاج صادق آهنگران رو میشنیدم هزار بار آرزو میکردم؛
کاش چند سال زودتر به دنیا اومده بودم!
اون موقعها با خودم فکر میکردم، یعنی یقین داشتم،
حالاحالاها سفرهی جهاد در راه خدا بازه!
با خودم میگفتم:
دو سه سال دیگه که بزرگتر بشم میرم پایگاه بسیج محلمون ثبتنام میکنم.
بعد تو رویاهای زلال نوجوانی پرواز میکردم تا خط مقدم؛
فاصلهی خط مقدم تا خدا زیاد نبود،
شاید به اندازهی یکبار بال و پر زدن، شاید هم کمتر.
یادمه صدها بار از خدا میخواستم فاصلهی ده سالگی من تا پانزده سالگی زودتر بگذره.
تو همین خواب و خیالات خوش بودم که؛
یک دفعه به خودم اومدم،دیدم همهچی به هم ریخته،
همه رفتن،
همهی اونهایی که من بهشون دل بسته بودم،
همهی اونهایی که بهم قول داده بودن وقتی بزرگتر شدم منو با خودشون ببرن جبهه
همه رفته بودن.
دیگه صدای قرآن نمیاومد.
دیگه کسی خبر شهادت نمیداد
دیگه کوچمون بوی خدا نمیداد.
شما بگید آخه گناه من چی بود!
حالا من موندم و آرزوهای فراموش شده
و رویاهایی که از پشتِ غبار ِگناه کمتر دیده میشن.
حالا هر روز شیطان همه چیز منو،
همهی اون آرزوهای خوب خدایمو به مسخره میگیره
و صبح تا شب، شب تا صبح منو بازی میده.
... خدایا چه کنم!
به نام خدا
داشتم با خودم فکر میکردم من اصلاً برای چی اینجا مینویسم،
بافتههای ذهنی یک آدمِ ورشکسته مثل من به چه دردِ بقیه می خوره،!
اصلا به کسی چه مربوطه!
به کسی چه مربوطه، من کی بودم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ چی شدم؟
به کسی چه مربوطه من، همه دارایم رو از این دنیا، با هیچ، معامله کردم.
به کسی چه مربوطه من قدسی ترین و قشنگ ترین آرمان وآرزوم رو بردم توی بازار کثیف دنیا
و ناب ترین الماسم رو فروختم
به چی!؟
به دروغ، به سراب... به هیچ!
من خالصترین رویاهام رو توی این بازارفروختم،
نه! نه! نفرختم، ازَم دزدیدن،
آی دنیای فریب!
دنیای دغل!
دنیای نامرد!
زود باش، زود باش، سکههای سیاهت رو پس بگیراینها به درد من نمی خوره اینهارو هیچ کی ازم بر نمی داره،
یالّاهمین الان مالمنو، سرمایمو بهم پس بده.
اگه ندی می رم سر بازار، داد می زنم، به همه می گم که باهام چی کار کردی!
به همه می گم این بهم دروغ گفت،
می گم به ظاهر قشگنش نگاه نکنید، این دزده،
دنیای قشنگ کودکی ونوجونیم رو بهم برگردون، منم دیگه باهات کاری ندارم.
قطعه الماس قشنگ من کو؟
زود باش، آرزوی شهادت من کجاست؟.
Design By : Pichak |