سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای خدا

"64/2 درصد در انتخابات شرکت کردند" این، یعنی پیروزی ملت، یعنی سیلی محکم بر صورت آمریکا، اسرائیل و ... یعنی ملت پای نظام و انقلاب ایستاده است و یعنی خیلی از این حرف هایی که این چندروزه زیاد شنیدیم و گاه ملال آور شد از تکرار مکرارات بی هنرانه ی برخی رسانه های البته انقلابی و البته تر، ملال آورتر از رسانه ی ملی که جا ندارد از زحمات شبانه روزی شان تشکر کنم، که خودشان تشکر خواهند کرد و مفصل از خجالت هم در خواهند آمد!

اما آن 8/35 درصدی که شرکت نکرده اند-چرایش را کاری ندارم؛ نتوانستند، نشد، نرسیدند، حال نداشتند، مریض بودند یا مرض داشتند یا هر چه...

حرفم این است که آن 8/35 درصد بدانند یا ندانند، سر سفره ی این 2/64 هستند... حالا در دیزی باز است و این 2/64 درصد خیلی نجابت دارند و کوتاهی آن 8/35 درصد را به رخشان نمی کشند، حرف دیگری است!. کاش بدانند که مهمان این سفره اند و لااقل دیزی را نشکنند.

همچنین سخت معتقدم که برگه های که این دوره در صندوق انتخابات مجلس ریخته شد، خالص ترین رأی هایی بود که به اصل ولایت فقیه داده شد و این شعور عمیق سیاسی، الاهی ملت، تفسیر عملی شعاری بود که در 22 بهمن همین امسال، از خیابان های تهران و قم و شیراز و اصفهان و مشهد و تبریز و ... لرزه انداخت بر تمام هستی لشکر کفر! که؛ "این همه لشکر آمده! به عشق رهبر آمده".

گفت به عشق رهبر آمده، آن پیرزن کم حجاب، در جواب خبرنگاری که پرسیده بود انگیزه ی حضورش را. کاش رسانه ای داشتم، ملّی، و فریاد می زدم همه ی جبهه های سیاسی انقلابی نما را، همه ی مقدس مأب های انقلابی مأب را، همه ی دانشگاه را، همه ی حوزه را، همه ی ایران را؛ علیکم بدین العجائز!.

 


نوشته شده در یکشنبه 90/12/14ساعت 11:46 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

 

 

خودم را گم کرده ام!

کسی مرا ندیده؟


نوشته شده در یکشنبه 90/11/9ساعت 2:27 صبح توسط هادی نظرات ( ) |



 پیرمرد، خسته به نظر می رسد.

تن رنجورش، قدم های نیمه جان را به سختی تا حرم کشانده است.

اما حالا در آغوش "صحن انقلاب" آرام گرفته، آرامِ آرام!

مناجاتش از مرز "کلمه" عبور کرده است؛ انگار واژه ها دیگر محرم این خلوت نیستند.

و "اشک" دارد حرف های نگفتنی را نجوا می کند برای "آقا"

...

صبر می کنم تا از معراج برگردد.

طول می کشد؛ اما نمی توانم از کنار این همه زیبایی بگذرم.

حسودی می کنم به این جوان هشتاد ساله؛ به عاشقی کردنش.

می مانم، گدایی کنم، شاید مرا هم سهیم کند در این "عشق حضرتی".


- پدر! برای چی اومدی؟!

- چی؟

_ می گم برای چی اومدین؟!

(طوری نگاهم می کند که یعنی: یعنی چه این سوال!؟ و محکم جواب می دهد)

- اومدم زیارت.

- اومدی زیارت که چی بشه؟

- که از "آقا" سلامتی بگیرم.

- سلامتی بگیری که چی بشه؟

- که بازم بیام زیارت!

...




 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 2:8 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

 


این روز ها "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا" شده ام!. 

 ...

حال و روز کسی را دارم که دزدیده باشندش و در یک اطاق کوچک تاریک، زندانی اش کرده باشند...

آی! کسی صدای مرا می شنود؟

 

خدا کجایی!؟

(این را برای این گفتم که خیلی دعایم کنید!)

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/28ساعت 10:5 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

 

فریادِ واحسینا!

پُر شد در آن حوالی

طفلان به گریه گفتن:

جای "رقیه" خالی!


نوشته شده در شنبه 90/10/24ساعت 12:24 صبح توسط هادی نظرات ( ) |


 

تازه فهمیده ام چرا این فلسفه به دلم نمی نشست از اول

برای اثبات وجود هر چیزی یک خط در میان نوشته است "مشایی"!.

 

 

با الهام از یکی از اساتید فلسفه


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/22ساعت 2:47 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

 

شنیده ام؛ صدرنشین روسیاه و بدمحاسبه گر کاخ سفید، مشاورانی دارد شرق شناس و تاریخ شناس و اسلام شناس، و لابد دیروز در صدر خبرهای مربوط به ایران، این جملات را برای پرزدینت ترجمه کرده اند که: "ملت ایران امروز در شرایط بدر و خیبر قرار دارد."

من مطمئنم که مشاوران دین شناس کاخ، از عهده ی توضیح دادن این جمله برای اربابشان، سخت عاجزند و مطمئن ترم که اگر خودشان هم معنی این رجزی را که دیروز پسر فاطمه از حسینه ی امام خمینی، برای همه ی لشکر شیطان خواند را می دانستند، کاخ سفید را محل امنی برای ماندن و کسب درآمد نمی دانستند و  دست فروشی در پارک های کنار وال استریت را بر مشاوری رئیس جمهور، ترجیح می دادن که البته عاقبت بهتری هم دارد.

اما خود پرزدینت هم نفهم تر از آن است که بفهمد ما در شرایط بدر و خیبریم، یعنی چه!. گیرم مشاوران هم بفهمند و توضیح هم بدهند برایش،... چه فایده؟! وقتی نمی فهمد، نمی فهمد دیگر!. صمٌ، بکمٌ، عمیٌ، فهم لایشعرون.

دیروز صدای فرزند زهرا سلام الله علیها، مرا برد در حس وحال مردانی که کنار قلعه ی خیبر، پشتشان گرم بود به شیرخدا و پشت امیرالمومنین، سینه اشان را سپر کرده بودند وقتی علی رجز می خواند برای مرحب؛ برای همه ی کفر.

دیروز برای همه ی لشکر شیطان چه خوش رجز خواندی، عزیز فاطمه!

چشمانم، باران غرور می بارید وقتی آیات خدا از لبانت تلألو می کرد و وجودم را غرق نور از آیه های حکیمانه ات و چه خوش بر دلم نازل شد! و چه خوش تر دل نشین شد!.

دیروز، زبانم ذکر خدا داشت و یاری چشمانم می کرد برای باریدن، برای بیش تر باریدن. عشق، محبت، ولایت... همه ی این ها معجونی از غرور شده بود در دلم که زمزمه داشت:

خدایا تا ظهور دولت یار، گل پیغمبر ما را نگه دار!.

باید بروم چند رکعت نماز شکر بخوانم.

 

چند سال پیش، 19 دی، وقتی لایق حضور محضرش شدیم؛ قبلا با بچه ها قرار گذاشیم وقتی آمد حرف دلمان را شعار دهیم.

خوب یادم است که چشمانش غرق رضایت بود و مباهات، وقتی فریاد می زدیم:

 (لطفا با مشتان گره کرده بخوانید)

آمریکا! آمریکا! تو با سلاح جنگی، ما با سلاح ایمان، بجنگ تا بجنگیم!.

اما صدا و سیما دقیقاً همینین جایش را سانور کرد و پخش نشد از شبکه ی ملی،نمی دانم چرا!... شاید فکر امنیت ملی را کردند،... نمی دانم، شاید!... شاید!.. نمی دانم...

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/10/20ساعت 8:48 عصر توسط هادی نظرات ( ) |


این چه مملکتیه آخه!؟ دریغ از یه مثقال، آزادی!، هیهات از نیم مثقال، استقلال! پیروزی هم که هیچی! کلا حذف شد.

گرونی، دود، ترافیک، شلوغی،... همش یه طرف. مشکلات اجاره نشینی، یه طرف. تازه می خوان یارانه مون رو هم ببرن، یه طرف. پارسال هم که باغ پسته مون سرما زد، هیچی به هیچی؛ زحمت یه سال مون خراب شد رفت، اینم یه طرف.این خفقان امنیتی و نبود آزادی هم یه طرف. همش حرف! همش دروغ!. تا مملکت دست ما بود، کجا این همه مشکلا بود آخه؟!. 

اعصباب برا آدم نمی ذارن به خدا! بابا چرا نمی ذارین مردم زندگی شونو بکنن؟! اینم فرار کنه بره پیش داداشش خوبه!؟ به خدا اگه اینم بره، انگلیس، همین آقایون جمع می شن، صدتا همایش با عنوان "راه های جلوگیری از فرار مغرها" می گیرن و سیصدتا مقاله می نویسن که فلان! که بهمان! که بهرمان!. خب خودتون فراری شون می دین دیگه. اون از مهدی (آیکون غصه و دلتنگی) اینم از این دختر. دختره ی بیچاره! آخه مگه چی کار کرده که محکومش کردین به شیش (با مد بر روی یاء) ماه (با مد بر روی الف)، زندان!؟ یکی نیست بگه بابا گناه این بدبخت چیه آخه؟ جز این که یه بار رفته لباس بخره گرفتینش؟! یه بارم داشته ساندویج می خورده که اونم کوفتش کردین، با این برخوردتون!. مگه شما خودتون لباس نمی خرید؟! مگه خودتون ساندویج نخوریدین تا حالا؟! همش هم که نمی شه پسته خورد آخه! بیچاره یه بار هوس کرده ساندویج بخوره، زندان دیگه چیه آخه؟! پیرمون کرده به خدا!

عفت! پاشو یه زنگ بزن به این صلواتی، بگو فلانی میگه: صلوات بفرستن تموم شه بره!، وگرنه...



 


نوشته شده در سه شنبه 90/10/13ساعت 9:29 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

 

 

9 دی آمد و رفت، نشد چیزی بنویسم.

این چند خط رو هم به خاطر این که مشغول ذمبه! نشیم، نگاشتیم.


امروز، جای شما خالی داشتم پسته می خوردم، لای پسته ها چندتا پسته ی لب بسته بود؛ پسته ی ساکت!.

با چکش افتادم به جونشون...

چند تایی لب باز کردن و خوردیم، نوش جان!.

چندتایی هم بد قلقی کردن و لبشون باز نشد که نشد، چکش، اما امانشون نداد و خورد شدن رفتن.

یاد بعضی از خواص ساکت سال هشتاد و هشت که با چکش 9 دی خورد شدن، افتادم.

ضربه ی چکش 9 دی چنان سنگین بود که از این خواص بی خاصیت، چیزی نماند.

البته لازمه از محضر جناب پسته! عذر خواهی کنم به خاطر این تشبیه جسارت آمیز.

پسته، گرچه اسمش بد در رفته و از وقتی ما یادمون میاد یک محصول سیاسی بوده،

اما انصافا خاصیت لب بسته هایش هم از خواص بی بصیرت بیشتر است.

 

باز هم با نزدیک شدن انتخابات، بوی فتنه می آید؛

بی غبار

بوی خواص بی بصیرت

بوی دروغ

بوی مردم فریبی

بوی ما فقط به فکر مردم هستیم!

بوی فقط ما

بوی ...

 

و باز هم عطر 9 دی می آید.

ما منتظریم تا انتخابات گردد

هنگامه ی امتحان فراهم گردد

ما می دانیم و تیغ و حلقوم شما

یک مو ز سر علی اگر کم گردد

 

با پوزش از روح بلند مرحوم آغاسی


 


نوشته شده در یکشنبه 90/10/11ساعت 3:48 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

 

...

الشام!

الشام!

الشام!

 


نوشته شده در یکشنبه 90/10/4ساعت 10:12 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak