برای خدا
چشمانت سیاهی می رود
سرت درد می گیرد، گیج می شوی
نمی توانی خوب ببینی... نمی توانی ببینی
ارتعاش شدید پرده ی شنوایی، هی در گوشت زنگ می زند؛ صوت می کشد؛ جیغ می کشد.
حرارتی، حفره های عصب را تا مغز، آتش می پاشد.
مغزت محکم به دیواره ی جمجمه ات کوبیده می شود
تعادلت را از دست می دهی
سست شده ای و نقش زمین می شوی قبل از آن که دستانت فرصت کنند سپر شوند
هنوز سرت درد می کند
نیمه ی صورتت داغ شده است
مایه ی سیّال سرخ از نرمی لاله ی گوش، قطره قطره سوزش صورتت را داغ تر می کند...
تا حالا سیلی خورده ای؟
گفت: برای دلم "حمد" می خوانی؟
خواندم
و برای دل خودم "حمد" و "سوره"...
و مگر نه آن که گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسان تر بریده شوند؟!
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که "حسین" را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد؟!
و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود؟!
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟!
و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید؟!...
شهید سید مرتضی آوینی
خواهی در وصل بسته باشد؟... باشد!
یا این دل خسته، خسته باشد؟... باشد!
گویند دل شکسته را داری دوست
خواهی دل من شکسته باشد؟... باشد!
...
امام رضا! حضرت معصومه! ... ممنون!
تقدیم به عزیزی که حضورش در دلم آغشته با یاد خداست.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای، این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
...
سلام خدا!
مرا یادت هست؟!
منم! همان نوجوان آرزوی شهادت!
همان که هر روز بی بهانه، بهانه ات را می گرفت؛ غروب ها، شب ها، صبح ها، در خواب، در بیداری...
یادت هست؟
سر کلاس منطق بود، حالم اما منطقی نبود! آنقدر گریه کردم که اصول مظفر خیس شد! چرا؟ نمیدانم!
...
یک، دو راهی را اشتباه رفتم، گم شدم! بی چاره شدم!.
می خواهم برگردم، کمکم کن!
دلم برایت خیلی تنگ شده خدا! خیلی!
...
چند روزی است حس سوختن دارم، حس رمضان!
ماه رمضان من است، این بهار طبیعت.
باید بسوزم تا برای یک وصال ابدی لایق شوم!
این روزها بیشتر نیازمند دعایتان هستم!
در زمستان مانده ام، دعا کنید بهارم از راه برسد!.
به پاکی دل های زلالتان قسم برایم خیلی دعا کنید!
داشت از کوچه رد می شد، دید دو تا بچه دارن با هم بازی می کنند. وسط بازی یکی از بچه ها به اون یکی گفت: من دیگه میرم، کار دارم.
اون یکی گفت: صبر کن بازی مون تموم بشه، بعد.
گفت: نه تکلیف امروزمو انجام ندادم، باید برم.
...
نشست وسط کوچه، شروع کرد به گریه کردن!.
پرسیدند: آقا چی شده؟!
گفت: تکلیف همه ی عمرم مونده، من یه عمره مشغول بازی ام...
...
تازه بهمون خبر داده بودن، غیر من و بابام کسی نمی دونست.
دمِ قنادی، بابام به راننده گفت: بی زحمت نگه دارید یه جعبه شیرینی بگیرم.
راننده پرسید: شرینی چی؟
- دامادی پسرمه
- مبارکه!
...
بابام رفت شرینی بگیره، نتونستم بغضمو نگه دارم، گریه م گرفت.
راننده گفت: دامادی داداشته، باید خوشحال باشی! چرا گریه می کنی؟
گفتم: داداشم شهید شده!
غافل که باشی، گمان می کنی روزگار تو را به بازی گرفته.
غافل که باشی، همین بازی روزگار، ذره ذره خردت می کند تا تمام شوی.
غافل که باشی، رها می شوی. رهایت می کنند تا در حبس ابد بپوسی.
...
اما حواست که جمع باشد، می فهمی یکی حواسش به تو هست.
...
بسم الله الرحمن الرحیم
الف لام میم
ذلک الکتاب لاریب فیه
هدی للمتقین
الذین یؤمنون بالغیب...
کجایی حضرت غائب؟
کجایی امامِ مهربانِ من؟
کجایی؟!
هنوز هم، امام من هم هستی؟!
Design By : Pichak |