سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای خدا

به نام خدا

 

داشتم با خودم فکر می­کردم من اصلاً برای چی این­جا می­نویسم،

بافته­های ذهنی یک آدمِ ور­شکسته مثل من به چه دردِ بقیه می خوره،!

اصلا به کسی چه مربوطه!

به کسی چه مربوطه، من کی بودم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ چی شدم؟

به کسی چه مربوطه من، همه دارایم رو از این دنیا، با هیچ، معامله کردم.

به کسی چه مربوطه من قدسی ترین و قشنگ ترین آرمان وآرزوم رو بردم توی بازار کثیف دنیا

و ناب ترین الماسم رو فروختم

به چی!؟

به دروغ، به سراب... به هیچ!

من خالص­ترین رویاهام رو توی این بازارفروختم،

نه! نه! نفرختم، ازَم دزدیدن،

 

آی دنیای فریب!

دنیای دغل!

دنیای نامرد!

زود باش، زود باش، سکه­های سیاهت رو پس بگیراین­ها به درد من نمی خوره این­هارو هیچ کی ازم بر نمی داره،

یالّاهمین الان مال­منو، سرمایمو بهم پس بده.

اگه ندی می رم سر بازار، داد می زنم، به همه می گم که باهام چی کار کردی!

به همه می گم این بهم دروغ گفت،

می گم به ظاهر قشگنش نگاه نکنید، این دزده،

دنیای قشنگ کودکی ونوجونیم رو بهم برگردون، منم دیگه باهات کاری ندارم.

قطعه الماس قشنگ من کو؟

زود باش، آرزوی شهادت من کجاست؟.


نوشته شده در سه شنبه 85/8/23ساعت 6:34 عصر توسط هادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak