برای خدا
تازه بهمون خبر داده بودن، غیر من و بابام کسی نمی دونست.
دمِ قنادی، بابام به راننده گفت: بی زحمت نگه دارید یه جعبه شیرینی بگیرم.
راننده پرسید: شرینی چی؟
- دامادی پسرمه
- مبارکه!
...
بابام رفت شرینی بگیره، نتونستم بغضمو نگه دارم، گریه م گرفت.
راننده گفت: دامادی داداشته، باید خوشحال باشی! چرا گریه می کنی؟
گفتم: داداشم شهید شده!
نوشته شده در سه شنبه 90/12/2ساعت
4:18 عصر توسط هادی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |