برای خدا
به نام خدا
باهاش اومده بودیم پشت خط برای انجام کاری، بعدِ ناهار باید بر می گشتیم جلو.
هوا واقعا داغ بود.
ناهار که خوردیم، خدا خدا می کردیم نیم ساعتی فرصت بده یه چرتی بزنیم.
خودش گفت: چند لحظه ای استراحت می کنیم.
توی سایه ی سنگر دراز کشیده بودم که دیدمش؛
رفت وسط بیابون، زیر آفتاب، پیراهنش رو در آورد دراز کشید روی زمین داغ.
مات مونده بودم که چیکار داره می کنه!
شنیدم داره به خودش می گه: بهت می گم باید زود برگردیم خط، بچه ها منتظرند، می گی خسته ام، می خوام استراحت کنم!
خوبه حالا؟ بخواب دیگه! بخواب ...
دعواش که با خودش تموم شد گفت پاشید بریم!
نوشته شده در جمعه 89/9/5ساعت
8:55 عصر توسط هادی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |