برای خدا
به نام خدا
باز پیراهن پاره ی خونین را سخت در سینه فشرد!
گذاشت تا قطره های اشک خوب همه ی بالینش را عطر خاطره بپاشد،...
انگار همین دیروز بود؛
او می دوید و من می دویدم...
یازینب
نوشته شده در شنبه 86/5/13ساعت
1:27 صبح توسط هادی نظرات ( ) |
به نام خدا
می گفت:داداشم سیزده سالش بود که رفت جبهه،
تو وصیت نامش نوشته بود: برام پنجاه هزار تومن ردّ مظالم بدید!
ازش که می پرسیدیم: تو که همش جبهه بودی؟!!
جواب درست و حسابی نمی داد.
بعدها به خواهرم گفته بود:
برای شناسایی که به خاک عراق می رفتیم، بعضی وقت ها مجبور می شدیم
از زمین های مردم رد بشیم، نمی خوام حق الناس داشته باشم!
نوزده سالگی تو مرصاد شهید شد.
نوشته شده در پنج شنبه 86/5/4ساعت
12:27 صبح توسط هادی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |