سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای خدا



 پیرمرد، خسته به نظر می رسد.

تن رنجورش، قدم های نیمه جان را به سختی تا حرم کشانده است.

اما حالا در آغوش "صحن انقلاب" آرام گرفته، آرامِ آرام!

مناجاتش از مرز "کلمه" عبور کرده است؛ انگار واژه ها دیگر محرم این خلوت نیستند.

و "اشک" دارد حرف های نگفتنی را نجوا می کند برای "آقا"

...

صبر می کنم تا از معراج برگردد.

طول می کشد؛ اما نمی توانم از کنار این همه زیبایی بگذرم.

حسودی می کنم به این جوان هشتاد ساله؛ به عاشقی کردنش.

می مانم، گدایی کنم، شاید مرا هم سهیم کند در این "عشق حضرتی".


- پدر! برای چی اومدی؟!

- چی؟

_ می گم برای چی اومدین؟!

(طوری نگاهم می کند که یعنی: یعنی چه این سوال!؟ و محکم جواب می دهد)

- اومدم زیارت.

- اومدی زیارت که چی بشه؟

- که از "آقا" سلامتی بگیرم.

- سلامتی بگیری که چی بشه؟

- که بازم بیام زیارت!

...




 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 2:8 صبح توسط هادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak