اين آفتاب شرقي بي کسوف را اي ماه سجده آر و بسوزان خسوف را
"لا تقربواالصلوه" بخوان و به هم بزناين مستي بهم زده نظم صفوف را
نقاره ها به رقص کشاند اهل زهد را شاعر نمود و صف تو صد فيلسوف را
مي ترسم از صفاي حرم با خبر شود حاجي و نيمه کاره گذارد وقوف را
اين واژه ها کم اند براي سرودنت بايد خودم بچينم از اول حروف را
روح القدس بيا بنشين شاعري کنيم خورشيد چشمهاي امام رئوف را