سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای خدا

1
نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 12:33 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

دستور عقب نشینی دادن
بر نمی گشت
با اصرا و التماس هم نشد
به اجبار آوردیمش
گریه می کرد
می گفت:

جواب امام رو چی بدیم!


نوشته شده در یکشنبه 87/11/6ساعت 8:20 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

بچه هامون جوون شدن
جوونامون پیر شدن
پیرامون مُردن...
باز هم نیومدی!

قصه ی تلخ غروب جمعه ها آنقدر برایم تکرار شده که عادت کرده ام
دیگر دلم برایت تنگ نمی شود.
یاد جمعه هایی بخیر که صبح زود در دلم ظهور می کردی و تمام روز بی تاب حضورت می شدم.
لذت سوزش آن ناله ی ندبه هنوز یادم هست؛
عزیز علیِّ ان ابکیک و  یخذلک الوری
به جان مادرت دوستت دارم!




نوشته شده در شنبه 87/2/14ساعت 12:24 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

به حضرت عباس دیگه کلافه شدم؛
آخه من دردمو به کی بگم؟!
گفتم شاید توی این دنیای مجازی یه صاحب نفسی، چیزی پیدا بشه به دعای ما آمین بگه، شاید خدا نجاتمون داد.
خدارو چه دیدی!
من با صدای بلند دعا می کنم شما هم با صدای بلند‌ آمین بگین!همه با هم
خدایا شر صدا و سیمای این جوری را از سر ملت ما کم و کوتاه بفرما!
(البته اگه قابل هدایت نیستن، که نیستن)

نوشته شده در جمعه 87/2/13ساعت 11:29 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

باز پیراهن پاره ی خونین را سخت در سینه فشرد!
گذاشت تا قطره های اشک خوب همه ی بالینش را عطر خاطره بپاشد،...

انگار همین دیروز بود؛
او می دوید و من می دویدم...

یازینب


نوشته شده در شنبه 86/5/13ساعت 1:27 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

می گفت:داداشم سیزده سالش بود که رفت جبهه،
تو وصیت نامش نوشته بود: برام پنجاه هزار تومن ردّ مظالم بدید!
ازش که می پرسیدیم: تو که همش جبهه بودی؟!!
جواب درست و حسابی نمی داد.
بعدها به خواهرم گفته بود:
برای شناسایی که به خاک عراق می رفتیم، بعضی وقت ها مجبور می شدیم
از زمین های مردم رد بشیم، نمی خوام حق الناس داشته باشم!
نوزده سالگی تو مرصاد شهید شد.


 


نوشته شده در پنج شنبه 86/5/4ساعت 12:27 صبح توسط هادی نظرات ( ) |



فرمانده ی دلیر لشکر 17 علی ابن ابی طالب علیه السلام
سردار سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین الدین
..........
نام مهدی را باید در عرش نوشت
آن جا که فاصله معنی ندارد.

نوشته شده در یکشنبه 85/10/3ساعت 8:2 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

 

روزهای کودکی و یه خورده هم نوجوانی من هم زمان بود با ایام خوش جهاد در راه خدا (چقدر این اسم قشنگه، جهاد در راه خدا)
من یادم میاد وقتی بازار خبرهای خوش شهادت داغ بود.
یادمه روزهایی رو که سر کوچمون حجله­ی شهید می­گذاشتن
و چقدر اون­روزها کوچمون بوی خدا می­داد.
یادم میاد وقتی صدای قرآن و نوای خوش حاج صادق آهنگران رو می­شنیدم هزار بار آرزو می­کردم؛
کاش چند سال زودتر به دنیا اومده بودم!
اون موقع­ها با خودم فکر می­کردم، یعنی یقین داشتم،
حالاحالاها سفره­ی جهاد در راه خدا بازه!
با خودم می­گفتم:
دو سه سال دیگه که بزرگ­تر بشم می­رم پایگاه بسیج محلمون ثبت­نام می­کنم.
بعد تو رویاهای زلال نوجوانی پرواز می­کردم تا خط مقدم؛
فاصله­ی خط مقدم تا خدا زیاد نبود،
شاید به اندازه­ی یک­بار بال و پر زدن، شاید هم کم­تر.
یادمه صدها بار از خدا می­خواستم فاصله­ی ده سالگی من تا پانزده سالگی زودتر بگذره.
تو همین خواب و خیالات خوش بودم که؛
یک دفعه به خودم اومدم،دیدم همه­چی به هم ریخته،
همه رفتن،
همه­ی اون­هایی که من بهشون دل بسته بودم،
همه­ی اون­هایی که بهم قول داده بودن وقتی بزرگ­تر شدم منو با خودشون ببرن جبهه
همه رفته بودن.
دیگه صدای قرآن نمی­اومد.
دیگه کسی خبر شهادت نمی­داد
دیگه کوچمون بوی خدا نمی­داد.
شما بگید آخه گناه من چی بود!


حالا من موندم و آرزوهای فراموش شده
و رویاهایی که از پشتِ غبار ِگناه کم­تر دیده می­شن.
حالا هر روز شیطان همه چیز منو،
همه­ی اون آرزوهای خوب خدایمو به مسخره می­گیره
و صبح تا شب، شب تا صبح منو بازی می­ده.
... خدایا چه کنم!

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/9/29ساعت 12:41 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

به نام خدا

 

داشتم با خودم فکر می­کردم من اصلاً برای چی این­جا می­نویسم،

بافته­های ذهنی یک آدمِ ور­شکسته مثل من به چه دردِ بقیه می خوره،!

اصلا به کسی چه مربوطه!

به کسی چه مربوطه، من کی بودم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ چی شدم؟

به کسی چه مربوطه من، همه دارایم رو از این دنیا، با هیچ، معامله کردم.

به کسی چه مربوطه من قدسی ترین و قشنگ ترین آرمان وآرزوم رو بردم توی بازار کثیف دنیا

و ناب ترین الماسم رو فروختم

به چی!؟

به دروغ، به سراب... به هیچ!

من خالص­ترین رویاهام رو توی این بازارفروختم،

نه! نه! نفرختم، ازَم دزدیدن،

 

آی دنیای فریب!

دنیای دغل!

دنیای نامرد!

زود باش، زود باش، سکه­های سیاهت رو پس بگیراین­ها به درد من نمی خوره این­هارو هیچ کی ازم بر نمی داره،

یالّاهمین الان مال­منو، سرمایمو بهم پس بده.

اگه ندی می رم سر بازار، داد می زنم، به همه می گم که باهام چی کار کردی!

به همه می گم این بهم دروغ گفت،

می گم به ظاهر قشگنش نگاه نکنید، این دزده،

دنیای قشنگ کودکی ونوجونیم رو بهم برگردون، منم دیگه باهات کاری ندارم.

قطعه الماس قشنگ من کو؟

زود باش، آرزوی شهادت من کجاست؟.


نوشته شده در سه شنبه 85/8/23ساعت 6:34 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

این بار روی صفحه کمی آسمان کشید
پرواز  تا  نهایت هر  بیکران  کشید
هر چند سن و سالی از عمرش گذشته بود
این بار روی صفحه ولی یک جوان کشید
سر بند سرخ  اسلحه پوتین لباس رزم
خود را شبیه هیبت یک قهرمان کشید
در یک نبرد سخت و نفس گیرو بی امان
تصویری از مبارزه با دشمنان کشید
---------
حالا گذشته است از آن سال های دور
حالا تمام سال خودش را خزان کشید
بغضش گرفت گریه کمی کرد و بعد هم
دست از زلال گریه خود ناگهان کشید
او مانده بود درد دلش را را برای که ...
او مانده بود .. روی ورق جمکران کشید

از برادر عزیز مرتضی طالبی 


نوشته شده در سه شنبه 85/8/16ساعت 2:7 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9      >

Design By : Pichak